زون




Wednesday, October 30, 2002

٭
من يهو مرض بلاگ نوشتن گرفتم منتها اين مخ پوک و اين تايپ کردن به فارسي ريدن به ما....



........................................................................................

Tuesday, October 22, 2002

٭
on va pas rester comme ca..
on laisse tout on taille la zone



........................................................................................

Sunday, October 20, 2002

٭
همين الان يه مو به چه درازي همراه با چرک سيار سفت کرم از توي يکي از جوشاي پام دراوردم ..
بسيار لذت بخش بود..



........................................................................................

Saturday, October 12, 2002

٭
...
ساده است ستايش گلي
چيدنش
و از ياد بردن که آب بايد داد.

مارگوت بيکل



........................................................................................

Friday, October 11, 2002

٭
مجازات اوصولن چيز بي خودي است..و روشي است کارا براي ماست مالي کردن ضعفهاي غير قابل اجتناب حکومتي ناشي از قانون اساسي مملکت ..
البته فکر کنم



........................................................................................

Wednesday, October 09, 2002

٭
من حالم به هم ميخوره و همه جوره...يعني نه فقط بابت چيزهايي که ندارم..بلکه بابت همه چيزهايي هم که فکر مي کنم مال منه..هيچ کاري نمي کنم و اصلن افسوس
نمي خورم و از اين بابت خوشحالم چون بر خلاف هميشه منتظر هيچ معجزه ي خاصي نيستم...زندگي هم اصلن چيز ساده و بامزه اي نيست..
اصلن نيست..



........................................................................................

Monday, October 07, 2002

٭
ها ..يه چن تا چيز...
..پاسخ ندادن به تلفن از تنش مي کاهد...
...مهارت ول کردن کار لاينحل به اينده ...
...ماساژ دادن پوست سر بدون شامپو...
paul wilson



........................................................................................

Sunday, October 06, 2002

٭
تازه داشت اين فکرها را در ذهنش سبک و سنگين می‏کرد که ايزاماريا بی‏يِتّی پيدايش شد. همراه دختری از دوستانش گردش‏کنان ويترين مغازه‏ها را تماشا می‏کردند. آميلکاره سرِ
راهش ايستاد و کم‏مانده بود فرياد بزند "ايزاماريا!" اما صدا از گلويش در نيامد. ايزاماريا با آرنجش او را کنار زد و رو به دوستش گفت: "واقعاً که عجب روزگاری شده!..." و راهش را کشيد و رفت.
حتی ايزا ماريا بی‏يِتّی هم او را نشناخته بود. ناگهان فهميد که فقط به خاطر ايزاماريا بی‏يِتّی برگشته است، درست همان‏طور که به خاطر ايزاماريا بی‏يِتّی تصميم گرفته بود "و" را ترک کند و اين همه سال از آن دور بماند. همه چيز، همه چيزِ زندگی‏اش و همه‏چيزِ دنيا فقط به خاطر ايزاماريا بی‏يِتّی بود و بالاخره او را دوباره می‏ديد. به دليلِ هيجان زياد نفهميده بود که ايزاماريا عوض شده يا نه، چاق شده، پير شده؟ آيا مثل هميشه خوش‏قيافه است، يا کمتر، يا بيشتر؟ جز اين چيزی نديده بود که او ايزاماريا بی‏يِتّی بود و ايزاماريا بی‏يِتّی او را نديده بود
ايتالو کالوينو



........................................................................................

Saturday, October 05, 2002

٭
خود سانسوري ...



........................................................................................