زون |
خرخاکي
|
Wednesday, October 30, 2002
|
٭ من يهو مرض بلاگ نوشتن گرفتم منتها اين مخ پوک و اين تايپ کردن به فارسي ريدن به ما....
........................................................................................نوشته شده در ساعت 18:29 توسط Den ........................................................................................
٭ همين الان يه مو به چه درازي همراه با چرک سيار سفت کرم از توي يکي از جوشاي پام دراوردم ..
........................................................................................بسيار لذت بخش بود.. نوشته شده در ساعت 12:00 توسط Den
٭ ...
........................................................................................ساده است ستايش گلي چيدنش و از ياد بردن که آب بايد داد. مارگوت بيکل نوشته شده در ساعت 19:47 توسط Den
٭ مجازات اوصولن چيز بي خودي است..و روشي است کارا براي ماست مالي کردن ضعفهاي غير قابل اجتناب حکومتي ناشي از قانون اساسي مملکت ..
........................................................................................البته فکر کنم نوشته شده در ساعت 10:11 توسط Den
٭ من حالم به هم ميخوره و همه جوره...يعني نه فقط بابت چيزهايي که ندارم..بلکه بابت همه چيزهايي هم که فکر مي کنم مال منه..هيچ کاري نمي کنم و اصلن افسوس
........................................................................................نمي خورم و از اين بابت خوشحالم چون بر خلاف هميشه منتظر هيچ معجزه ي خاصي نيستم...زندگي هم اصلن چيز ساده و بامزه اي نيست.. اصلن نيست.. نوشته شده در ساعت 18:04 توسط Den
٭ ها ..يه چن تا چيز...
..........................................................................................پاسخ ندادن به تلفن از تنش مي کاهد... ...مهارت ول کردن کار لاينحل به اينده ... ...ماساژ دادن پوست سر بدون شامپو... paul wilson نوشته شده در ساعت 10:50 توسط Den
٭ تازه داشت اين فکرها را در ذهنش سبک و سنگين میکرد که ايزاماريا بیيِتّی پيدايش شد. همراه دختری از دوستانش گردشکنان ويترين مغازهها را تماشا میکردند. آميلکاره سرِ
........................................................................................راهش ايستاد و کممانده بود فرياد بزند "ايزاماريا!" اما صدا از گلويش در نيامد. ايزاماريا با آرنجش او را کنار زد و رو به دوستش گفت: "واقعاً که عجب روزگاری شده!..." و راهش را کشيد و رفت. حتی ايزا ماريا بیيِتّی هم او را نشناخته بود. ناگهان فهميد که فقط به خاطر ايزاماريا بیيِتّی برگشته است، درست همانطور که به خاطر ايزاماريا بیيِتّی تصميم گرفته بود "و" را ترک کند و اين همه سال از آن دور بماند. همه چيز، همه چيزِ زندگیاش و همهچيزِ دنيا فقط به خاطر ايزاماريا بیيِتّی بود و بالاخره او را دوباره میديد. به دليلِ هيجان زياد نفهميده بود که ايزاماريا عوض شده يا نه، چاق شده، پير شده؟ آيا مثل هميشه خوشقيافه است، يا کمتر، يا بيشتر؟ جز اين چيزی نديده بود که او ايزاماريا بیيِتّی بود و ايزاماريا بیيِتّی او را نديده بود ايتالو کالوينو نوشته شده در ساعت 11:05 توسط Den ........................................................................................
|