زون |
خرخاکي
|
Sunday, October 06, 2002
|
٭ تازه داشت اين فکرها را در ذهنش سبک و سنگين میکرد که ايزاماريا بیيِتّی پيدايش شد. همراه دختری از دوستانش گردشکنان ويترين مغازهها را تماشا میکردند. آميلکاره سرِ
........................................................................................راهش ايستاد و کممانده بود فرياد بزند "ايزاماريا!" اما صدا از گلويش در نيامد. ايزاماريا با آرنجش او را کنار زد و رو به دوستش گفت: "واقعاً که عجب روزگاری شده!..." و راهش را کشيد و رفت. حتی ايزا ماريا بیيِتّی هم او را نشناخته بود. ناگهان فهميد که فقط به خاطر ايزاماريا بیيِتّی برگشته است، درست همانطور که به خاطر ايزاماريا بیيِتّی تصميم گرفته بود "و" را ترک کند و اين همه سال از آن دور بماند. همه چيز، همه چيزِ زندگیاش و همهچيزِ دنيا فقط به خاطر ايزاماريا بیيِتّی بود و بالاخره او را دوباره میديد. به دليلِ هيجان زياد نفهميده بود که ايزاماريا عوض شده يا نه، چاق شده، پير شده؟ آيا مثل هميشه خوشقيافه است، يا کمتر، يا بيشتر؟ جز اين چيزی نديده بود که او ايزاماريا بیيِتّی بود و ايزاماريا بیيِتّی او را نديده بود ايتالو کالوينو نوشته شده در ساعت 11:05 توسط Den
|